پیامک های طنز بهلول سری ۱
طنز بهلول
روزي وزير خليفه به تمسخر بهلول را گفت:
خليفه تو را حاكم به سگ و خروس و خوك نموده است.
بهلول جواب داد پس از اين ساعت قدم از فرمان من بيرون منه، كه رعيت مني.
همراهان وزير همه به خنده افتادند و وزير از جواب بهلول منفعل و خجل گرديد.
طنز بهلول
هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود
از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند
سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه آوردند
هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار بهلول گفت:
اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست.
عیسی با حالتی عصبی فریاد زد : وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی؟
بهلول خندید و گفت : صاحب اربده سومین دیوانه هست.
هارون از کوره در رفت و فریاد زد : این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد.
بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت : تو هم چهارمی هست هارون !
روزي خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند.
بهلول با آنها بود در شکارگاه آهویی نمودار شد.
خلیفه تیري به سوي آهو انداخت ولی به هدف نخورد.
بهلول گفت احسنت !!!
خلیفه غضبناك شد و گفت مرا مسخره می کنی ؟
بهلول جواب داد : احسنت من براي آهو بود که خوب فرار نمود.
روزي خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت .
خلیفه از روي شوخی از بهلول سوال نمود اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم ؟
بهلول جواب داد پنجاه دینار
خلیفه غضبناك شده گفت :
دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش دارد .
بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قیمت کردم . و الا خلیفه قیمتی ندارد .
روزي هارون الرشید به بهلول گفت : بزرگترین نعمت هاي الهی چیست ؟
بهلول جواب داد بزرگترین نعمت هاي الهی عقل است و خواجه عبدالله انصاري نیز در مناجات خود
میگوید (( خداوندا آنکه را عقل دادي چه ندادي و آنکه را عقل ندادي چه دادي))
در خبر است که چون خداوند اراده فرمود که نعمتی را از بنده زایل کند اولین چیزي که از او سلب مینماید عقل اوست
و عقل از رزق محسوب شده است .
افسوس که حق تعالی این نعمت را از من سلب نموده است .
گویند روزي بهلول کفش نو پوشیده بود . داخل مسجدي شد تا نماز بگذارد .
در آن محل مردي را دید که به کفشهاي او نگاه می کند .
فهمید که طمع به کفش او دارد . ناچاراً با کفش به نماز ایستاد .
آن دزد گفت با کفش نماز نباشد .
بهلول گفت : اگر نماز نباشد کفش باشد
روزي مردي زشت و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان را ببینم .
بهلول گفت :
اگر آیینه در خانه نداري در آب ذلال نگاه کن شیطان را خواهی دید .
روزي بهلول از طرف قبرستان می آمد .
از او پرسیدند از کجا می آیی ؟
گفت : از پیش این قافله که در این سرزمین نزول نموده اند .
گفتند : آیا از آنها سوالاتی هم کردي ؟
گفت : آري . از آنها پرسیدم کی از اینجا حرکت و کوچ می نمایید ؟
جواب دادند که ما انتظار شما را داریم هروقت همگی به ما ملحق شدید حرکت می نماییم .
روزی بهلول در قصر خلیفه کنار پنجره نشسته بود و بیرون را می نگریست .
خلیفه پرسید : آن بیرون چه می بینی ؟
گفت : دیوانگان انبوه که در رفت و آمد ند و خود نمی دانند چه می کنند
و عجیب این است که اگر آن سوی پنجره بودم و داخل قصر را تماشا می کردم ، باز هم جز این نمی دیدم.
حکایت خلیفه شدن بهلول از آن حکایت های است که تامل هر انسانی را بر میانگیزد.
می گویند روزی هارون الرشید از بهلول پرسید : دوست داری خلیفه باشی؟
بهلول گفت : نه !
هارون الرشید گفت؛ چرا ؟
بهلول گفت؛ از آن رو که من به چشم خود تا به حال مرگ سه خلیفه را دیده ام .
ولی تو که خلیفهای مرگ یک بهلول را هم ندیده ای.
ادامه پیامک های طنز بهلول سری۱
روزی هارون الرشید از کنار گورستان میگذشت که دید، بهلول و علیان مجنون با هم نشسته و سخن میگویند.
خواست چشم زهری از آنها بگیرد و دستور داد هر دو را آوردند.
خلیفه فریاد زد و گفت؛ من امروز دیوانه میکشم .
جلاد را طلب کنید. جلاد آنی با شمشیر کشیده، حاضر شد. علیان را بنشاند که گردن زند.
بهلول پرسید: ای هارون چه میکنی؟
هارون گفت: امروز دیوانه میکشم.
بهلول گفت : سبحان الله، ما در این شهر دو دیوانه بودیم، تو سوم ما شدی . تو ما را بکشی چه کسی تو را بکشد.
هارون الرشید طعامی برای بهلول فرستاد .
خادم طعام را نزد بهلول برد و پیش او گذاشت و گفت؛ این طعام را خلیفه مخصوص تو فرستاده است.
بهلول طعام را برداشته و جلوی سگی که کنار کوچه بود، گذاشت.
خادم فریاد کشید؛ چرا طعام خلیفه را پیش سگ میگذاری؟!
بهلول پاسخ داد؛ دم مزن، اگر سگ نیز بشنود این طعام خلیفه است، هرگز لقمهای از آن نخواهد خورد؟!
حکایت می کنند که فقیرترین فرد از دید بهلول خلیفه زمان خویش بود چرا که….
روزی هارون به بهلول پولی داد تا بین فقرا تقسیم کند.
بهلول پول را گرفت و چند لحظه بعد به خلیفه باز گرداند.
هارون دلیل این کارش را پرسید؟
بهلول گفت: من هر چه فکر کردم از خلیفه فقیرتر و نیازمندتر نیافتم به خاطر اینکه ماموران تو با زور از مردم باج و خراج میگیرند و به خزانه تو می ریزند.
روزی بهلول به شتاب تمام راه میرفت، پرسیدند :
با این شتاب کجا می روی؟
گفت؛ می روم تا از دعوای دو نفر جلوگیری کنم.
گفتند: کدام دو نفر؟
گفت: خودم و آن کسی که دارد دنبال من می دود!
روزی خلیفه به بهلول گفت؛
چرا خدا را شکر نمیکنی از زمانی که من بر شما حاکم شدهام ، طاعون از میان شما رفع شده است ؟
بهلول گفت: خداوند عادل تر از آن است که در یک زمان دو بـلا بر بندگانش گمارد.
بهلول را پرسیدند که عصا به چه کار آید ؟
بهلول گفت: عصا به این کار آید که روزی هزار بار زمین می خورد تا صاحبش زمین نخورد.
یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداری از آن در ریشش ریخته بود.
بهلول از او سوال نمود: چه خوردهای؟
مستخدم برای تمسخر گفت: کبوتر خوردهام.
بهلول جواب داد: قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم.
مستخدم پرسید: از کجا میدانستی؟
بهلول گفت: فضلهای بر ریشت نمودار است.
بهلول پای پیاده بر راهی میگذشت.
قاضی شهر او را دید و گفت: شنیدهام الاغت سقط شده و تو را تنها گذاشته است.
بهلول گفت: تو زنده باشی یک موی تو به صد تا الاغ من میارزد.
روزی خلیفه از بهلول پرسید : تا به امروز موجودی احمق تر از خود دیده ای؟
بهلول گفت : نه والله این نخستین بار است که می بینم
روزی یکی از حامیان دولت از بهلول پرسید : تلخترین چیز کدام است؟
بهلول جواب داد : حقیقت است
آن شخص گفت : چگونه میشود این تلخی را تحمل کرد؟
بهلول جواب داد : با شیرینی فکر و تعقل !!!
پایان پیامک های طنز بهلول سری۱
طنز بهلول
لینک صفحات مشابه پیامک های طنز بهلول:
برای مطالعه پیامک های جمله سازی کلیک کنید.
برای مطالعه پیامک های طنز عید نوروز کلیک کنید.
آخرین دیدگاه ها